ای دیو سپید پای در بند ای گنبد گیتی ای دماوند
از سیم به سر یکی کله خود زآهن به میان یکی کمربند
تا چشم بشر نبیندت روی بنهفته به ابر چهر دلبند
چون گشت زمین زجور گردون سرد و سیه وخموش و آوند
بنواخت زخشم بر فلک مشت آن مشت تویی تو ای دماوند
تو مشت درشت روزگاری از گردش قرن ها پس افکند
نی نی تو نه مشت روزگاری ای کوه نی ام از گفته خرسند
تو قلب فسرده ی زمینی از درد ورم نمود یک چند
تا درد ورم فرو نشیند کافور برآن ضماد کردند
ملک الشعرای بهار